روزگار غیر باور. پارت 60

روزگار غیر باور
پارت 60


#همتا
که هیونجون گفت: هر چی پاشنه بلندی کنی باز قدت نمیرسه برش داری، پس چرا الکی تلاش میکنی؟
به فارسی گفتم: انقدر پز قدتو نده...
#هیونجون
نفهمیدم چی گفت، اما خیلی حال میداد حرصشو در بیاری[از چهرش معلوم بود] به خاطر همین به ژاپنی گفتم: همه ی دختر ها دنبال همچین مردی هستن. جذاب، خوشتیپ و از همه مهمتر ویژوال عالی، اونوقت برای اینکه تو رو پیش خودم نگه دارم، باید با همچین بهونه ای اینکارو کنم. چرا نمیگیری هان؟
دوباره به فارسی یه چیزی گفت که نفهمیدم.
بلند شدم و تخته رو از تو کابینت برداشتم و یه کارد هم برداشتم و نشستم رو صندلی و گفتم: چه چیزی تکه کنم؟
ه: بادمجون. شسته ان؟
هیو: اره
بادمجون ها رو گذاشت رو تخته و گفت: تکشون کن
و بعد خودش رفت سراغ گوشت ها. حالا چجوری تکش کنم. تابحال آشپزی نکرده بودم. [بجز نودل]
هیو: چجوری تکیه کنم؟
همتا اومد کنارم و چاقو رو گرفت و شروع کرد به توضیح دادن و من به جايه اینکه به صحبتاش و بادمجون گوش و نگاه کنم. به خودش نگاه میکردم.[چرا انقدر برام مهمه؟چرا دوست دارم همیشه کنارم باشه؟چرا دوست ندارم کنار یه نفر دیگه ببینمش؟ خیلی خوبه که به بهونه ی خانم نام، میتونم بهش نزدیک تر شم. نمیدونم این حس عشقه یا یه چیز دیگه، فقط میخوام مال خودم باشه]
قبل از اینکه نگاهش رو از بادمجون ها بگیره.
نگام رو از صورتش برداشتم.
ه: اینجوری باید تکه کنی.
هیو:باشه
و شروع به تکه کردن بادمجون ها کردم.
وقتی تموم شد، نگاه به همتا کردم، داشت ظرف می‌شست.
هیو: تکه کردم.
همتا: ممنون.
اومد و بادمجون ها رو برداشت و شروع به سرخ کردنشون کرد و منم همینجور نگاش میکردم. چی میشد اگه واقعا دوست دخترم بود، وقتی سرخشون کرد. ریخت داخل دیگ و دوباره این ظرف ها رو شست، نشست روی صندلی و گوشیش رو درآورد...
#همتا
نمیدونم چرا هول کرده بودم و قلبم تند تند میزد، وای خدا چم شده؟
...
شام حدودا ساعت 9:30 حاضر شد، [تا اینموقع هیچ حرف خاصی بین من و هیونجون رد و بدل نشد] . سفره رو چیدم
ه: من برم خانم نام رو خبر کنم.
هیو: باید داروشم بخوره. من خودم میرم.
ه:باشه.
وقتی خانم نام اومد، هممون نشستیم روی میز و شروع کردیم به غذا خوردم وای چقد گشنم بود. خوبم تحمل کردم. مشغول غذا خوردن بودیم که خانم نام گفت: دخترم، امشب اینجا میمونی دیگه نه؟
ه:آ..
هیو: اره.
نام: کار خوبی میکنی، راستی غذای مورد علاقه کره ایت چیه عزیزم؟
ه: سوسیس سخاری
نام:منم یه مغازه سوسیس سخاری دارم.
ه: واقعا. چه خوب!!!
...
وقتی غذامون رو خوردیم، سفره رو جمع کردیم و من ظرف ها رو شستم و که خانم نام گفت: من دیگه میرم میخوابم.شب بخیر
هیو: ما هم همینطور، شب بخیر
ه:شب بخیر
بعدش هیونجون منو برد داخل اتاق خودش و در بست و...


کامنت فراموش نشه لاوا♥️
دیدگاه ها (۱۶)

روزگار غیر باور. پارت 61

روزگار غیر باور پارت 62

روزگار غیر باور. پارت 59

روزگار غیر باور پارت 58

{مافیای من}{پارت ۷}بلنشدم ببینم چی شده چی کارم داره که یهو ا...

🐰 آ، من بهتون گفتم کانچو میارم، اما الان ندارم یه بار دیگه م...

این یه عشقه بیبپارت.: 36از اتاقم اومدم بیرون جونگکوک به لباس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط